سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه دختر

خسته نشستم تو مترو....

صندلی زود پر شدو چند نفریم وایستادن......

یه خانومی بغل دستم نشسته و داره با خانومی که وایستاده و نتونسته رو صندلی بشینه حرف میزنن....

کمی دقت میکنم ببینم چی میگن....

انگار تو دانشگاه با یه ادم دعواش شده بودو اونو تعریف میکرد....

خانومه داشت میگفت..... : برگشته بهم میگه خدا رو خوش نمیاد.....خوردن نداره این پولا.......

منم گفتم:...کودوم خدا؟....... خدا رو دیدی خودت؟...میدونی هست؟...... 

خندم گرفت......

اروم بهش گفتم...خانوم ؟

سرشو برگردوند طرف من.......و گفت : بله؟

گفتم... الان این قطار با چی حرکت میکنه؟

شاید فک کرد خل شدم.... یا شوخی میکنم... تعجب کرده بود....

اروم گفت....برق!

گفتم...: شما برقو دیدی؟ میدونی هست؟؟؟؟؟

فهمید منظورمو....گفت : نه....اما حرکت مترو.... نشون میده که برق هست....

گفتم دلیل برا اثبات وجود خدا میخوای؟....

من..اب.....زمان....... زمین...... کلی سیاره...همین مترو....... خون تو رگت.......این همه چیز داره حرکت میکنه.....نمیبینی.... 

دلیل میخوای برا وجود خدا؟؟؟؟؟.....(اروم یه تار موم رو کندمو گرفتم جلو روشو گفتم)....اینم دلیل!.....

فقط نگام کرد.... میدونستم ته دلش مطمئنه خدا هست........دستمو اروم گرفتو کمی فشار دادو گفت....مرسی... 

فقط یه لبخند زدم....

اخه...هیچی نمیتونستم بگم....

!!!!!!ایستگاه میدان ازادی!!!!!!!!!

زود بلند شدم... دوس داشتم زودتر برم بیرون....

خوب شد دوستم کارش تو نمایشگاه کتاب طول کشیدو نتونست بیاد.. نیاز داشتم کمی تنها راه برم......

باید با خدام حرف میزدم.....

.

.

.

.

.

خدایا میدونم...میدونم...میدونم..میدونم......هستی....اما نمیدونم چرا گناه میکنم......

.

اهای ادما.....سکوت خدا..... از رضایت نیست..... از صبره........

.

عجل لولیک الفرج.......

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/28ساعت 9:15 صبح توسط زهرا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak